آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است . او برده ای است که نسل در نسل در بازار فروخته شده ، دهقانی است که برده داغ خورده و حراج شده را در زیر پوست خود پناه داده و کارگری است که هر صبح چون یک برده نوین در کارخانه فروخته شده و فردا دوباره به دنبال مشتری خویش همه جا پرسه زده است . او از تبار « رنج » و « کار » است .
او سمبل روح خار آیین ملتی است که هر گاه به اعجاز خود پی می برد ، هیچ نیرویی ، هر قدر هم بی شمار ، قادر به تسخیر آن نیست . آرش در افسانه ، جبران شکست است .
روحی که در قالب این منظومه دمیده شده ، روح نسلی است که قدرت تلاش و مبارزه را از دست داد و کلیه وجودش به صورت یک انتظار در آمده است . این منظومه بیان آرزوی مسافری است که در دهلیز گنداب روی یک دوره گیر کرده و درانتظار دستی است که او را به دیار روشنی راهنمایی می کند . کسرایی حق دارد از طرف یک نسل فریب خورده و سرگردان و بدون توجه به همه قدرت ها که تئوریسین ها و ایدئولوگ ها برای جامعه ( بدون توجه به قدرت فکری و ساختمانی و شعور اجتماعی اکثریت آن ) قایل بودند ، در زیباترین قالب ودر بیانی لبریز از شعر و تغزل به دست کمانگیری آرزو نماید . زیرا به قول تورگنیف این همان ملتی است که وقتی صدای رعد و برق را می شنود خیال می کند ایلیای پیغمبر دارد چهار نعل با ارابه خود در آسمان ها حرکت می کند .
بدین سان « عمونوروز » به مثابه نمادی از سنت ها و تجسم اسطوره ای تاریخ ، داستان را آغاز می کند .شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز « قصه » سر دهد . هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام « قصه » که درجای حماسه نشسته است . قصه ، پای بند به واقعیت آن گونه که وجود دارد ، نیست ، در قصه ، تخیل است که عنان را در دست دارد ، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمی شناسد . شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش ، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان بر تن آرش کرده اند ، خلاص می کند :
- من زره دیگری برای او نمی بافم . او را از قید زره زمان و مکان رها می کنم . آرش حقیقی سرزمینی نیست ، زمینی است در گذشته تمام نشده ، در آینده تکرار می شود...
اما مخاطب و شنونده کیست ؟ پیش از آن که قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود ، چشم ها و گوش هایی باید او را همراهی کنند . شاعر گوشه ای از راز خلقت خود را دراین انتخاب بیرون می ریزد . مخاطب همه ، کودکان عمو نوروزاند ، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دست های آنها می روید ، این ها آینده اند که باید به روی شانه های آرش بایستند . اما از سر تصادف ، کلبه عمو نوروز، میزبان مهمانان ناخوانده ای می شود : ره گم کرده ای ، سر گشته درمیان « کولاک دل آشفته ودمسرد » او از نشان « رد پاها » یی که « روی جاده لغزان » و برف آلود افتاده و « چراغ کلبه که از دور سوسو » می زند و « پیام » می دهد ، راه را می یابد . « رد پاها روی جاده لغزان » کنایه ای شاعرانه از قدم هایی است که پیش از ما راه های خطر را کوبیده گشوده اند . این « راه » هیچ وقت از رونده خالی نبوده است . و « سوسوی پیام چراغ کلبه » امیدی است که تا حرکت و جست و جو هست ، هست .
« ره گم کرده » که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمی شود ، و چهره بی نقش و سفیدش ، تداعی همه راه گم کردگان و « آرش » سینه به سینه می شود و تا خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دست های یخ کرده خود می یابد . او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل می کند ، مقصد گمشده را می تواند بیابد . آرش این راه و این مقصد است .
منبع : سیاوش کسرایی آرش کمانگیر یک منظومه – نشر کتاب نادر