حرکت راز هستی

فرزندان آرش

حرکت راز هستی

فرزندان آرش

آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است

 

 آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است . او برده ای است که نسل در نسل در بازار فروخته شده ، دهقانی است که برده داغ خورده و حراج شده را در زیر پوست خود پناه داده و کارگری است که هر صبح چون یک برده نوین در کارخانه فروخته شده و فردا دوباره به دنبال مشتری خویش همه جا پرسه زده است . او از تبار « رنج » و « کار » است .

او سمبل روح خار آیین ملتی است که هر گاه به اعجاز خود پی می برد ، هیچ نیرویی ، هر قدر هم بی شمار ، قادر به تسخیر آن نیست . آرش در افسانه ، جبران شکست است .

 

روحی که در قالب این منظومه دمیده شده ، روح نسلی است که قدرت تلاش و مبارزه را از دست داد و کلیه وجودش به صورت یک انتظار در آمده است . این منظومه بیان آرزوی مسافری است که در دهلیز گنداب روی یک دوره گیر کرده و درانتظار دستی است که او را به دیار روشنی راهنمایی می کند . کسرایی حق دارد از طرف یک نسل فریب خورده و سرگردان و بدون توجه به همه قدرت ها که تئوریسین ها و ایدئولوگ ها برای جامعه ( بدون توجه به قدرت فکری و ساختمانی و شعور اجتماعی اکثریت آن ) قایل بودند ، در زیباترین قالب ودر بیانی لبریز از شعر و تغزل به دست کمانگیری آرزو نماید . زیرا به قول تورگنیف این همان ملتی است که وقتی صدای رعد و برق را می شنود خیال می کند ایلیای پیغمبر دارد چهار نعل با ارابه خود در آسمان ها حرکت می کند .

بدین سان « عمونوروز » به مثابه نمادی از سنت ها و تجسم اسطوره ای تاریخ ، داستان را آغاز می کند .شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز « قصه » سر دهد . هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام « قصه » که درجای حماسه نشسته است . قصه ، پای بند به واقعیت آن گونه که وجود دارد ، نیست ، در قصه ، تخیل است که عنان را در دست دارد ، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمی شناسد . شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش ، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان بر تن آرش کرده اند ، خلاص می کند :

- من زره دیگری برای او نمی بافم . او را از قید زره زمان و مکان رها می کنم . آرش حقیقی سرزمینی نیست ، زمینی است در گذشته تمام نشده ، در آینده تکرار می شود...

اما مخاطب و شنونده کیست ؟ پیش از آن که قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود ، چشم ها و گوش هایی باید او را همراهی کنند . شاعر گوشه ای از راز خلقت خود را دراین انتخاب بیرون می ریزد . مخاطب همه ، کودکان عمو نوروزاند ، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دست های آنها می روید ، این ها آینده اند که باید به روی شانه های آرش بایستند . اما از سر تصادف ، کلبه عمو نوروز، میزبان مهمانان ناخوانده ای می شود : ره گم کرده ای ، سر گشته درمیان « کولاک دل آشفته ودمسرد » او از نشان « رد پاها » یی که « روی جاده لغزان » و برف آلود افتاده و « چراغ کلبه که از دور سوسو » می زند و « پیام » می دهد ، راه را می یابد . « رد پاها روی جاده لغزان » کنایه ای شاعرانه از قدم هایی است که پیش از ما راه های خطر را کوبیده گشوده اند . این « راه » هیچ وقت از رونده خالی نبوده است . و « سوسوی پیام چراغ کلبه » امیدی است که تا حرکت و جست و جو هست ، هست .

« ره گم کرده » که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمی شود ، و چهره بی نقش و سفیدش ، تداعی همه راه گم کردگان و « آرش » سینه به سینه می شود و تا خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دست های یخ کرده خود می یابد . او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل می کند ، مقصد گمشده را می تواند بیابد . آرش این راه و این مقصد است .

منبع :  سیاوش کسرایی آرش کمانگیر یک منظومه – نشر کتاب نادر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد