حرکت راز هستی

فرزندان آرش

حرکت راز هستی

فرزندان آرش

یک دنیا مطلب:عزم ,اراده,ایستادگی,همت ....

گاهی یک عکس برابر با دهها صفحه کتاب است و این یکی از آن عکسهااست . برای زیارت این درخت باید مسافت چاه سالار به احمداباد را طی نمود و در میانه راه به او سلام گفت..

سوگندنامه

سوگند می خورم که بیش و پیش از انتظار از دیگران، خود را، مسئول آینده ی خود و کشورم بدانم.

سوگند می خورم که حداکثر توانم را به کار گیرم تا نقش و سهمی در توسعه یافتگی کشورم داشته باشم.

سوگند می خورم تا به ثروت نامحدود خداوند اعتقاد پیدا کنم و هیچگاه شخصی تنگ نظر نباشم.

سوگند می خورم بیش از پیش به میهنم عشق بورزم و در راه توسعه آن تلاش نمایم.

سوگند می خورم ...........

farhangemeli.com

ادامه مطلب ...

ارشیون ایستاده می میرند

  تقدیم به همه کسانی که آرشی می اندیشند و آرشی زندگی میکنند:

 

 

  تصویر عکسی از درخت کاملا خشک شده ولی ایستاده در بوژان .

 

به کوروش چه خواهیم گفت؟

 

 اگر سر بر آرد ز خاک.......

 اگر باز پرسد ز ما

 چه شد دین زرتشت پاک

 چه شد ملک ایران زمین

 کجایند مردان این سرزمین

 به کوروش چه خواهیم گفت؟

 اگر دید و پرسید از حال ما

 چه کردید بُرنده شمشیر خوش دستتان

 کجایند میران سر مستتان

..........

و اگر شهیدان و بزرگان این سرزمین بیدار شوند و مرا به پاسخ فرا خوانند چه خواهم گفت ؟


زندگی یعنی ، هیاهو

زندگی یعنی ، شب نو ، روز نو، اندیشه ی نو

زندگی یعنی ، غم نو ، حسرت نو ، پیشه ی نو

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

زندگی بایست در پیچ و خم راهش زالوان حوادث رنگ بپذیرد .

زندگی بایست یک دم ، یک نفس حتی زجنبش وانماد ،

گر چه این جنبش برای مقصدی بیهود باشد

زندگانی همچو آب است .

آب اگر را کد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت

وبوی گند می گیرد .

در هلال آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد

آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند

مرغکان شوق در آیینه ی تارش نمی جوشند

من سرودی تازه می خواهم ،

افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم.

کرم خاکی نیستم من تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش

نیستم شب کور کز خورشید روشن گر بدوزم چشم ،

آفتابم من که یکجا ، یک زمان ساکت نمی مانم

  ه  . شفا   

حضور غایب و غیبت حاضر

حضور غایب و غیبت حاضر

 

 

 

نگاهی مسئولانه  و واقعی به مسئله غیبت

عمری است که از حضور او جا ماندیم     در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است تا که ما برگردیم              ماییم که در غیبت کبری ماندیم


در حدیثی از پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی(ص) آمده است :

 من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه

هر کس امام زمانش را نشناخته باشد و بمیرد ... به مرگ جاهلیت مرده است !

 

  مهدی جان ...  

 

           آه که 1500 سال پیش حسین (ع) گفت : هل من ناصر ینصرنی ؟ و 72 نفر لبیک گفتند !

 وای بر من مسلمان که تو 1500 سال هر روز گفتی هل من ناصر ینصرنی ؟

                                               و من فقط گریه کردم !

 باز تو گفتی هل من ناصر ینصرنی ؟

                           و من ندبه خواندم و نشستم و فرج خواندم و به انتظار نشستم !

                           و 313 نفر نشدیم تا تو بیایی ! و نجاتمان دهی از تباهی !

 

دوستان بیایید به انتظار ننشینیم ! به انتظار بایستیم !

 

 یادمان رفت که کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا !

                             مردم بیایید حسین زمانه را بشناسیم

 و بیایید مروان زمانه نباشیم ! و اگر حانی ابن عروه نشدیم ... حرابن ریاحی  شویم !

نه شمر زمانه !

 بسوی او با عشق حرکت کنیم ! چرا که بی عشق این راه به سر انجام نخواهد رسید !

 


 

          منبع: http://entezaredoost.blogfa.com با کمی دخل و تصرف

پسر کو ندارد نشان از پدر

یکی از تفاوت های بنیادین نگاه مردمان مشرق ‏زمین و مغرب زمین نسبت به روزگار خویش و جهان این است که ملت های غرب افق ‏آمال و رد آرزو ها و رویاهایشان به سوی آینده ای است که خود می خواهند با اراده ای نوین آن را بسازند. اما ملت ‏های شرق همیشه رد نگاه شان به گذشته های باستانی شان در دوردست تاریخ است و در آرزوی بازگشت به اعصار ‏طلایی تاریخی حسرت انگیزشان هستند :

چین که در آرزوی عصر کنفسیوسی (که دارند به ان با سعی و تلاش نزدیک می شوند..آرش)

و مصر که در ‏رویاهای عصر فراعنه

            و ایران که هنوز که هنوز است برخی از روشنفکرانش در حسرت عصر طلایی ‏داریوش و کوروش هخامنشی اند.‏

‏‏ دکتر شریعتی "تمدن و تجدد"

پسر کو ندارد نشان از پدر... حکایت اه و افسوس ماست!!!!

آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است

 

 آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است . او برده ای است که نسل در نسل در بازار فروخته شده ، دهقانی است که برده داغ خورده و حراج شده را در زیر پوست خود پناه داده و کارگری است که هر صبح چون یک برده نوین در کارخانه فروخته شده و فردا دوباره به دنبال مشتری خویش همه جا پرسه زده است . او از تبار « رنج » و « کار » است .

او سمبل روح خار آیین ملتی است که هر گاه به اعجاز خود پی می برد ، هیچ نیرویی ، هر قدر هم بی شمار ، قادر به تسخیر آن نیست . آرش در افسانه ، جبران شکست است .

 

روحی که در قالب این منظومه دمیده شده ، روح نسلی است که قدرت تلاش و مبارزه را از دست داد و کلیه وجودش به صورت یک انتظار در آمده است . این منظومه بیان آرزوی مسافری است که در دهلیز گنداب روی یک دوره گیر کرده و درانتظار دستی است که او را به دیار روشنی راهنمایی می کند . کسرایی حق دارد از طرف یک نسل فریب خورده و سرگردان و بدون توجه به همه قدرت ها که تئوریسین ها و ایدئولوگ ها برای جامعه ( بدون توجه به قدرت فکری و ساختمانی و شعور اجتماعی اکثریت آن ) قایل بودند ، در زیباترین قالب ودر بیانی لبریز از شعر و تغزل به دست کمانگیری آرزو نماید . زیرا به قول تورگنیف این همان ملتی است که وقتی صدای رعد و برق را می شنود خیال می کند ایلیای پیغمبر دارد چهار نعل با ارابه خود در آسمان ها حرکت می کند .

بدین سان « عمونوروز » به مثابه نمادی از سنت ها و تجسم اسطوره ای تاریخ ، داستان را آغاز می کند .شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز « قصه » سر دهد . هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام « قصه » که درجای حماسه نشسته است . قصه ، پای بند به واقعیت آن گونه که وجود دارد ، نیست ، در قصه ، تخیل است که عنان را در دست دارد ، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمی شناسد . شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش ، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان بر تن آرش کرده اند ، خلاص می کند :

- من زره دیگری برای او نمی بافم . او را از قید زره زمان و مکان رها می کنم . آرش حقیقی سرزمینی نیست ، زمینی است در گذشته تمام نشده ، در آینده تکرار می شود...

اما مخاطب و شنونده کیست ؟ پیش از آن که قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود ، چشم ها و گوش هایی باید او را همراهی کنند . شاعر گوشه ای از راز خلقت خود را دراین انتخاب بیرون می ریزد . مخاطب همه ، کودکان عمو نوروزاند ، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دست های آنها می روید ، این ها آینده اند که باید به روی شانه های آرش بایستند . اما از سر تصادف ، کلبه عمو نوروز، میزبان مهمانان ناخوانده ای می شود : ره گم کرده ای ، سر گشته درمیان « کولاک دل آشفته ودمسرد » او از نشان « رد پاها » یی که « روی جاده لغزان » و برف آلود افتاده و « چراغ کلبه که از دور سوسو » می زند و « پیام » می دهد ، راه را می یابد . « رد پاها روی جاده لغزان » کنایه ای شاعرانه از قدم هایی است که پیش از ما راه های خطر را کوبیده گشوده اند . این « راه » هیچ وقت از رونده خالی نبوده است . و « سوسوی پیام چراغ کلبه » امیدی است که تا حرکت و جست و جو هست ، هست .

« ره گم کرده » که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمی شود ، و چهره بی نقش و سفیدش ، تداعی همه راه گم کردگان و « آرش » سینه به سینه می شود و تا خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دست های یخ کرده خود می یابد . او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل می کند ، مقصد گمشده را می تواند بیابد . آرش این راه و این مقصد است .

منبع :  سیاوش کسرایی آرش کمانگیر یک منظومه – نشر کتاب نادر