برخیز زجای ای دل بر سینه من غم زن
تا قدر تو بشناسم از داغ بشر دم زن
در مسلخ اندیشه شادی به چه کار آید
زان بغض فرو خفته بر دیده من نم زن
من موج خروشانم من سیلم و طوفانم
هوشیار شو ای غافل این جام طرب کم زن
در چنگ خرابانم سرگشته و حیرانم
فریاد ازین وحشت فریاد ز ماتم زن
گم گشته دیرینم آواره و مسکینم
یا رب تو نجاتم ده بر دامن خاتم زن
((گفتند جهان ما آیا به تو می سازد
گفتم که نمی سازد گفتند که بر هم زن))
اقا وحید
--------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن : این شعر رو تحت تاثیر بین بیت از اقبال نوشتم :
((گفتند جهان ما آیا به تو می سازد
گفتم که نمی سازد گفتند که بر هم زن))